۱:تو مطب دکتر زنان یه
کد پست
1342
دسته بندی
اخبار
نویسنده
۱:تو مطب دکتر زنان یه دختر حدود ۲۰ساله و مامانش اومده بودن،تا خودش نگفت اصلا معلوم نبود ۶ماهه حامله ست،ندار به نظر نمیومدن اما خیلی لاغر و ضعیف بود،هی به منشی التماس میکرد تروخدا بذار یه دقه برم تو،آخرش گفت حالا بشین خلوت شه
از معاشرت های اینجوری خوشم میاد،پرسیدم بچه چیه؟
۲:با یه حسرتی گفت دختر و از اون جا که من میمیرم برا دختر گفتم خوش به حاااالت که یهو انگار ترکید
جریان؟ شوهرش از وقتی فهمیده بچه دختره فرستادش خونه باباش گفته من خرج زن دخترزا نمیکنم،حالا همه گفتن یکم وایسا عصبانیتش کم بشه و بگذره و بچه دنیا بیاد!!!! مهرش به دلش میشینه و اینا
۳:حالا دیروز جواب آزمایشش رو گرفته و کم خونی و فلان و فلان داره و قراره فردا با خواهر همسرش بیاد چکاب و نمیدونه چرا جیگری که قبل از آزمایش مامانش برده بهش خورونده تاثیر نداشته و حالا اومده بود از دکتر بخواد که جلوی خواهرشوهرش نگه این مشکل داره نکنه شوهره بدتر عصبانی بشه و
۴:دیگه خونه راهش نده و با به بچه دختر که میمونه رو دستش!!! چیکار کنه
این یکی از غمگین ترین چیزهایی بود که تاحالا دیدم،نه حتی برای زنی که انقدر آب از سرش گذشته که غرق شده
برای دختر معصومی که هنوز به این لجنزار پا نذاشته هیچ کس نمیخوادش،برای سیاهی و تباهی همه روز و شبای پیش روش.
يواشكي هاي يك زن شوهردار